ساعت حدود پنج و نیم صبحه از سه ونیم بیدارم بدون آلارم گوشیم..غذا درست کردم..برنج رو گذاشتم ..و همه وسایل کتابخونه رو آماده کردم..زبان هم خوندم ..باید سختتتتت کار کنم فقط شش ماهه میدونم اگر تلاش کنم به نتیجه میرسم..حاضرم از همه چی بزنم و فقط درس بخونم ..تا آخر شهریور این چالش ساعت سه بیدار شدن رو عملی میکنم..الان حالم خیلی خوبه ..مخصوصا که دیروز دکتر میم رو دیدم بازم امیدوار شدم..
من میتونم شک ندارم..پاییز قشنگم دیگه رسیده ..بهترین بهره رو ازش می برم🍁🍂
الان فهمیدم فردا به خاطر عید غدیر تعطیل رسمیه ..این یعنی نمیتونم برم کتابخونه😐کلی برنامه داشتم برا فردا😕حالا امشب رو کلا بیدار میمونم این فصل سخت که تمومم نمیشهههه رو ببندم🙄
خیلی وقت هست ننوشتم...اما تصمیم گرفتم شروع کنم دوباره...هم نوشتن رو ،هم اینکه با خودم عهد کردم از این تاریخ از همین لحظه تا جایی که توان دارم برای هدفم بجنگم...پارسال این موقع ها با کسی ملاقات داشتم که به زندگی مرده ی من جان دوباره ای بخشید...اما من نتونستم دینم رو اونطور که باید در حقش ادا کنم..به خودم حق میدم ..این همه آسیب روحی و جسمی...اما فقط و فقط یک مدت کوتاه رو قراره بجنگم طوری که به خودم گفتم یا رسیدن به اون اتاق انتهای راهروی طبقه دوم ...همون مکان جادویی تو خیابون انقلاب یا حذف شدنم برای همیشه ازینجا...این دیگه آخرین فرصته...با وجود تمام استرس ها دوباره شروع میکنم ..فعلا تا آخر شهریور تلاش شبانه روزی که با آرامش کامل به استقبال پاییز قشنگم برم...🍁🍂🍁🍂
الانم بهترین موقع برای خوندن مبحث خوفناک سیگنالینگه ..یک بعد از ظهر آروم شهریور ماه دلبر💜