روز نوشت های یک دو قطبی

اینجا بلند فکر میکنم ..من یک رها شده هستم و حالا خاطراتم رو در مسیر پروازم اینجا به یادگار ثبت میکنم🌱

اینجا بلند فکر میکنم ..من یک رها شده هستم و حالا خاطراتم رو در مسیر پروازم اینجا به یادگار ثبت میکنم🌱

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

شروعی دیگر😇

مقاله های دکتر الف رو کامل نخوندم هنوز .. و این منو نگران میکنه...از طرف دیگه از مأموریتی که بهم داده شده و هنوز نتونستم انجامش بدم..بیشتر میترسم... چون خیلی مهمتره...

من حواسم پرته... فیبو بین من و دکتر . آر دوباره سیگنال برقرار کن...من منتظر میمونم..اون شکلی که براش کشیدم خود جوابه... فقط باید دوباره هویداش کنم...✨

کمکم کن فیبو...من منتظرم...

+خیلی ذوق دارم ...خیلی...این یک شروع دوباره ست..چون دیشب که داشتم فولدر توی گوشیم رو نگاه میکردم چشمم خورد به مقاله های دکتر . آر و یهو سرچ کردم فیبو .. و پنج بار در مقاله تکرار شده بود!!! و حالا ... این یک شروع دوباره ست برای من🌱

یادم بمونه

مینویسم که یادم بمونه ..آره.. تناردیه همیشه تناردیه میمونه..هیچ صلحی بین من و اون هیچ وقت .. برقرار نمیشه..میدونی تازه میفهمم چرا رشت قبول شدم.. و خب عین احمق‌ها دلم برای اینجا تنگ می‌شد! بگذریم.. شنیدی میگن توبه گرگ مرگه ؟ تناردیه حتی توبه هم نکرده هیچ وقت! پس برو تا تهش...دیشب فهمیدم دروغ گفتن بهم باز .. مهم نیست .. برن ی درک.. یادم بمونه همین جا .. اینا آدم بشو نیستن .. هیچ کدومشون... هیچ وقت...

خوشاااالی

اووووونقدر خوشالم که نمیدونی...دلم میخواد پرواز کنم..دوباره انرژیم برگشته بهم ...و من سرخوشانه دارم شروع میکنم به کار...خلقم دوباره بالا اومده و من پر هستم از ایده..از خلاقیت...و ازین بابت شدیدا از کائنات ممنونم... دلم میخواد تا میتونم ازین فرصت استفاده کنم و شروع کنم به کار.. اول هم میخوام یه مقاله بخونم راجع به هولوگرافی🤩🙂

فلسفه

دارم دو تا کتاب فلسفی میخونم..تاریخ فلسفه غرب و مکتب های فلسفی..

قرار نیست این کتاب‌ها رو یک سریع تمام کنم.برای مطالعه  زمان تعیین نکنم..بیمارگونه  میخوان خودمو را به خوندن عادت بدم...اما فلسفه روباید حرف زد. دلم میخواد با سی سی ساعت ها بشینیم و بحث کنیم و فلسفه رو به هم انتقال بدیم!!!

از فلسفه‌ نترسید!🙂

از فلسفه لذت ببرید😌

فلسفی زندگی کنید🤗

حس خوب 😍✌🏻

خب قراره امسال بیمارگونه خودم رو عادت بدم به خوندن..فقط بخونم و یاد بگیرم..نبوغ من خودم رو به کار سپردنه..باید غرق شم..خیلی کار دارم ..خیلییییی...چیزی که از دیشب ذهن منو مشغول کرده ، تحقیقات شخصیم هست که با رفتن به پوشه ی ذخیره شده تو گوشیم من رو درگیر خودش کرده...باید بهشون رسیدگی کنم..نسبت طلایی ..داوینچی..تسلا..بوهم...میدونی باید اینو به عنوان جایزه برای خودم قرار بدم..کارای ضروری و مجبوری رو در واقع !! انجام بدم بعد بیام سراغ این تحقیقات جادویی..آره .. نباید بذارم فراموش بشن.. فیبو همیشه جاودانه میمونه.. همیشه..اما اول باید مشخص کنم دقیقا دنبال چی هستم؟ فیبو یا چیزی ورای فیبو...✨

مرسی کرونا

خب..نمیدونم از کجا شروع کنم..انقدر که این روزها دست و دلم به نوشتن نمیره..گاهی فکر میکنم فلج شدم..خیلی خوب داشتم پیش می رفتم..الان طلسم نوشتن شکسته شد و من می نویسم..سال جدید رو افتضاح شروع کردم.. نمی دونم چرا.. ولی هنوز نه مقاله خوندن ..نه وویس .. نه رمان سرخ و سیاه رو..امشب قراره با خودم عهد ببندم.. بهت قول میدم بترکونم.. زبان .. مقاله .. فلسفه.. امسال برای من سال سرنوشت سازیه.. باید خوب حواسم به این موضوع باشه..

 

امروز که نیاورد احتمالا فردا قراره رنگی رنگی پلنر های کهکشانی که سفارش داده بودیم رو برامون بیاره..البته+ یک بسته چسب رنگی 😌 از الان ذوق دارم براشون ..از امروز قراره حس خوب به خودم منتقل کنم ..قراره امسال به یاد موندنم بشه برام..الان که دارم اینو می نویسم احساس آرامش خاصی می کنم..حس میکنم کرونا یک فرصت ناب بهم داده و من باید به بهترین نحو ممکن ازش استفاده کنم .. مقاله .. درس.. فلسفه..باید حسابی برسم بهشون ..حتی تصمیم دارم پروپوزالمم بنویسم 🤪 البتهذاین الان فقط یک ایده هست!! باید حسابی تلاش کنم..این فرصت ناب ، هرگز دوباره بر نخواهد گشت..ازت ممنونم کرونا😍✌🏻

نیمه شبانه

نیمه شب..باید پنجره رو باز کرد و نسیم خنک رو عمیق نفس کشید...

آره .. این جادوی شبه...تو سکوت رمزآلود شب غرق در رمان کلاسیک مورد علاقمم و قهوه ی تلخم رو که عطرش با عطر عود چوب دارچین ، فضای اتاقم رو پر کرده از آرامش، جرعه جرعه می نوشم..این شمع و نور کم جونش منو بیشتر غرق فضای تاریخی این رمان شگفت انگیز یعنی سرخ و سیاه میکنه..رمانی با وقایع و مناسبات تاریخی فرانسه در ۲۰۰ سال پیش ..خوندنش واقعا تجربه ی دلچسبیه برام ..دوست ندارم تموم بشه این کتاب ..و قطعا نوشتن راجع بهش کار آسونی نخواهد بود...اما تا همین جا باعث شده به خودم یاد آدوری کنم غیر از کتابهای علمی و درسی و همین طور فلسفی که خب خیلی اهمیت دارن هر از چند گاهی رمان بخونم...اونم از نوع کلاسیک :)
 

جنگ با بیهودگی؟

باورت میشه از صبح هنوز شروع به کار کردن نکردم. یه کم خسته ام و دلم میخواد بخوابم. اما میدونم کار احمقانه ایه. خب یا صبحا خوبم شبها بد یا برعکس. به هر صورت خلق و خوم ثابت نیست خیلی نوسان داره لعنتی. بعضی وقتها خسته ام میکنه وقتی بهش دقت میکنم. وقتی به خودم توجه میکنم. میرم سعی کنم کار کنم و این حس افتادن روی تخت رو شکست بدم. زمان ندارم اما نمیدونمم که چرا دستم به کار کردنم نمیره. دلم میخواد اتفاق خوب برامبیفته. یه شادی بزرگ از ته دل. شادی ای که محال باشه حتی فکر کردن بهش. ولی خب همچین چیزی وجود نداره و من نهایت تلاشمو کنم و این بشه که غمگین نباشم. که البته بی فایده است تلاشم. زندگیم احساس میکنم یکنواخت شده. چه توقعی دارم واقعا من؟؟؟ احمقم اگه توقع افتادن اتفاق های هیجان انگیز رو داشته باشم. یا شادی ای عمیق و غیر منتظره رو. من فقط خودمم و خودم. تنهای تنها. انگار از ذهن همه چیزو همه کس فراموش شده باشم. باید راهمو پیدا کنم. نباید گم بشم توی تاریکی. باید راهمو ادامه بدم حتی با تمام خستگی. یعنی میخوای جا بزنی مائده؟ بدرک که یه مدت احمق بودی. چرا خودتو عذاب میدی مگه از قصد بوده؟ انگار هیچوقت خوب نشه. انگار هیچوقت خودمو نبخشم. انگار هیچوقت درست نشه. از حماقت خودم متنفرم. از ادمی که بودم. دلم میخواد درستش کنم. اگه هنوز رو پا هستم فقط به خاطر همین هست. مطمئن نیستم لیاقت زندگی کردنو داشته باشم. لیاقت زنده بودن رو. اما باید بهش بی توجه باشم. باید تمرکز کنم رو همین روزنه نوری که هست و سعی کنم به سمتش برم. نباید بترسم. نباید از تاریکی بترسم. از گم شدن. از تنها بودن. فقط باید سعی کنم انجامش بدم. نمیدونم چی شد که اینجوری شدم باز. بیخیال. شاید بهتره وقتی خوش نیستم ننویسم. اما من کی خوشم؟؟؟ هیچوقت حتی هرچقدرم که تلاش کنم. از پسش بر میام. باید بجنگم. نباید جا بزنم. رو پا میمونم؟ نمیدونم. هیچ چیز نمیدونم. هیچ چیز بلد نیستم. فقط دلم یه شادی میخواد. همین. فقط چیزی که باعث حرکت کردنم بشه. یه روزنه امید. فقط همین

کتاب

فقط باید به کتاب پناه ببرم. مطلقا به کتاب که هیچ چیز دیگه نمیتونه آرومم کنه. منو دور کنه از تمام فکر های بدی که تو ذهنم میاد. مثل یه مسکن میمونه. اینا حرف نیست فقط. حقیقت داره. من نمیخوام کلیشه ای چیزی بگم. اما آرومم میکنه. موضوع کتاب مهم نیست داستانی یا فلسفی منو جدا میکنه از این دنیا از فکر های مزخرف. منو میبره به جایی دیگه. باعث میشه دنیای دیگه ای رو تجربه کنم. باعث میشه آروم بشم و ادامه بدم و امیدوار بشم که هنوز میشه زندگی کرد.